باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع


حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع

صافی آینه ناموس غبار رنگ است


جز سیاهی به دل خود چه نهان دارد شمع

نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم


حکم بر مملکت شام روان دارد شمع

صنعت جرأت عبرت نگهان هوش رباست


حلقه چشمی است که بر نوک سنان دارد شمع

یک قدم ره همه شب تا به سحر پیمودن


بی تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع

تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق


شعله تابی است که در رشتهٔ جان دارد شمع

زندگی گرمی بازار نفس سوزیهاست


از قماش پر پروانه دکان دارد شمع

خامشی صرفهٔ جمعیت آسوده دلی است


ناله در بستن منقار نهان دارد شمع

زنگ آیینهٔ دل آمد و رفت نفس است


از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع

عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان


اینقدر تار به یک موی میان دارد شمع

چشم عشاق فنا میکدهٔ شوخی اوست


در لگن ناوک دیگر به کمان دارد شمع

بیدل از سوختنم رنگ سراغش دریاب


کیست پروانه که گوید چه نشان دارد شمع